چند دقیقه پیش نخود تماس گرفت و خبر خواهر شدنشو بهم داد. توی حالت عادی باید ذوق میکردم و جیغ و خوشحالی و تبریک اما حقیقتا به زحمت تونستم کمی تظاهر کنم به چیزی که نبود. با وجودی که هنوزم اعتقاد دارم اضافه کردن موجود معصوم و بی اختیاری به این جبر تاریخ و جغرافیا ظلم بزرگی محساب میشه اما میتونستم توی دلم این حسو با تسلی اینکه میم-میم شاید بهترین مامان و بابای برای اون کوچولو باشن آروم کنم و بدون انتقال حس بدی که داشتم، بهشون تبریک بگم.پ.ن: سفر ۲۱ فروردین به تهران، دیدن ب.ص و ع.خ توی باغ هنر، تئاتر آن برد و دیدن ح.ح توی تئاتر شهر ، پنجره هتل، خیابون گردیای تجریش و خونه نیما و جلال، همخوانی با نوازنده های جلوی باغ فردوس توی هوای بارونی، صبحونه ها و املت توی کافه ها، سعدآباد بزرگ و موزه هنرهای زیبای دوست داشتنیش، بارون خیلی شدید توی ولیعصر، خونه ترسناک همسایه سیمین اینا، موزه موسیقی و خیابون استانبول و نم بارون و موی فرفری، شمعدونیای عتیقه و بشقابای گل گلی قشنگم، آسمون خیلی صاف روی پل طبیعت، دمنوش سیب و به و دارچین توی باب همایون، عکس هوایی درست وسط میدون آزادی، کوپه دونفره و فیلم دیدن با سه پایه گوشی، بیرون رفتن خانوادگی روز جمعه و ۲۱ بازی کردن، کنسرت تا آخرشب، دوتار و کمانچه و پرکاشن، خونه باغ و تولدش، کیک قهوه و شکلات کن شیرینی، کاغذ کادو فیروزه ای ساده، هدیه! خندیدن! آهنگ خوب شنیدن! پیاده روی! حس میکنم دیگه چیزی قرار نیست منو سر ذوق بیاره... حس میکنم دارم ته می کشم!پ.ن۲: چرا باید با دیدن کامنت یه غریبه بغض کنم؟!پ.ن۳: صدای آهنگو بیشتر میکنم: همون شهری که قد خود من بود، ازین دنیا ولی .... ....
ما را در سایت . دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 17 تاريخ : چهارشنبه 12 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:13